تقویم می گه امروز تولدمه اما خودم...؟! و این منم: تصویر یک ابهام رو به نَشت کابوس نطفه بسته ی دی ماه شصت و هشت درک هواشناسی دنیا نمی رسد! بوشهر خشک و شرجی ام، گرم هوای رشت... ...... امروز روز تولد من نیست من هیچ گاه سالروز ناخواسته به دنیا آمدنم را جشن نگرفته ام! من چشم انتظار روزی ام که من جدیدی از خودم به خواسته ی خودم بسازم و آن روز میلاد من خواهد بود... |||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||| از سرِ دل سیری...از سرِ دلتنگی... وقتی به جایی می رسی که لحظه ها هم از تو فرار می کنند،سایه ات هم تو را پس می زند،وقتی حتی آینه هم لبخند مصنوعی ات را بازتاب نمی کند؛ می فهمی که عمری نبوده ای و تنها تصور می کردی که هستی...پاهای امیدت سست می شوند؛دیگر حتی غیر منتظره ترین اتفاق های خوب هم قدرت آن را ندارند که دلت را به دست بیاورند؛ حتی میلادت هم نفرت انگیز می شود؛ درست شبیه حسی که من امروز دارم... تقویم را باز می کنم: بیست و سوم دی ماه سالی که بیست و سه سال انزوا و تنهایی ام را شمرده و امروز درست بالای سر ناامیدی ام ایستاده و برای بیست و سه سال پوچی، از من جواب قانع کننده می خواهد...! جوابی ندارم جز حرف هایی که نزدم و اشک شدند...قصدهایی که شاید ماندند وعقده شدند...خواسته هایی که روی زبانم نیامده، غورت دادم و غمبادشدند...دردهایی که کشیدم و کشیدم و شکستم...عشقی که هر روز بیش تر رنگ گناه به خود می گیرد...قانع کننده تر از این ها جوابی ندارم...! امروز...میلادم...و دلخوشی پوچی سراسر وجودم را گرفته...تلفن هم طبق معمول برای من همیشه بی صداست.تلفن زنگ نمی خورد...و من احمقانه خوشحال می شوم؛ بابت تبریک هایی که نمی شنوم! تلفن همراهم راکه مثل خودم،حتی با صدا هم روی سکوت است؛ روی silent گذاشته ام! می خواهم همه چیز مثل همیشه ام، روی سکوت مطلق باشد؛ انقدر خاموش و بی صدا که بغض توی چشم هایم را دیوارهای دور و برم بشنوند!...ولی... نه...صفحه روشن شد؛ انگار پیام تولدی برایم رسیده،نه...چند پیام!!... می خوانم...سرخوش می شوم؛ می خواهم بابت تبریک هاشان تشکر کنم. می نویسم: ممنونم بابت...اما دنبال این سرخوشی، دوباره می رسم به تنهایی و بی کسی همیشگی ام، که بی وقفه داشتم و پر نشد؛ دارم و پر نمی شود...انگشت های مرددم هنوز روی دکمه های تلفن می لرزند...ادامه اش می دهم: ممنون بابت تمام دروغ هاتان...!! بغضم می ترکد و تولد نبودنِ دوباره ام آغاز می شود...هر سال میلادم را همین طور، جشن...نه...آتش می گیرم!! هر سال بغض هایم را روشن می کنم و خاموش نمی شوند... وقتی وجودخسته کننده ات، برای همه نفرت انگیز می شود؛ تولد هر سالت، برایت شلاق های مکرری ست که نگاه آدم های دور و برت تشدیدش می کنند...تقویم را می بندم...دیگر به روی خودم نمی آورم که شاید، هنوز زنده ام...امروز، بیست و ...نه! بهتر است که یادم نباشد؛ امروز را از روی تقویم فوت می کنم تا برای همیشه خاموش بماند...
Design By : Pichak |